دختران افغانستان، به همان اندازه که در رویاهایشان آزادی داشتند، در زندانهایی بیدر و دروازه گرفتار شدهاند. در خانههایی که هیچگاه به آنها تعلق نداشت، در میان قوانین خشن که به هیچوجه از آنها پرسشی نمیشد، بزرگ میشوند.
تمام روزهایشان به انتظار بیپایان گذشت. انتظار برای دیدن دوباره آسمان آبی، انتظار برای آزادی که در لابهلای دیوارهای بلند شهرهایشان دفن شده است.
آنها دخترانی بودند که هرگز از خودشان چیزی نخواستند، چون در دنیایشان چیزی برای خواستن نبود. چشمانشان پر از آرزوهای ناتمام بود؛ آرزوهایی که هرگز به حقیقت نمیپیوستند. آموختند که دیگر حتی رویاهایشان را هم در دل پنهان کنند. در هر گوشه از این سرزمین، همیشه سایههای سنگین دیکتاتوری و ترس بر زندگیشان سایه میافکند.
دستهاشان در خرافات و سنتهای قدیمی بسته شده بود، زبانی که در دهانشان میسوخت، خاموش بود. بسیاری از آنها هرگز نخواهند دانست که میتوانستند بیشتر از آنچه که بر آنان تحمیل شده بود، باشند.
در این دیاری که زنان به عنوان کالا و اموال، تحت حکمرانی طوفانهای بیرحم قرار میگیرند، هیچ کس برای صدای خاموش آنها گریه نمیکند.